دانلود رمان واهی به قلم زهرا ثقفی با لینک مستقیم
دانلود رمان واهی به قلم زهرا ثقفی
رمان واهی داستان سوفیا، زن جوان و مستقلی است که با پسرش زندگی میکند. هشت سال پیش، زمانی که قرار بوده سوفیا و همسرش از ایران مهاجرت کنند، چند ساعت مانده به پرواز، همسرش به طرز عجیبی ناپدید میشود، بدون اینکه حتی از بارداری سوفیا باخبر باشد. حالا بعد از گذشت هشت سال، پیمان همسر سابق سوفیا به ایران بازمیگردد و دوباره در مسیر زندگی سوفیا قرار میگیرد. در حالی که او دیگر شوهر سوفیا نیست، اما هنوز پدر پسرش است. پسر او هیچگاه پدرش را ندیده بود، اما حالا قرار است دنیای همه آنها تغییر کند.
سوفیا زنی مستقل است که زندگیاش پس از ناپدید شدن همسرش به شکلی غیرمنتظره تغییر کرده است. هشت سال از آن حادثه گذشته و او اکنون با پسرش زندگی میکند. اما وقتی همسر سابقش، پیمان، برمیگردد، وضعیت پیچیدهتر میشود. او که دیگر شوهر سوفیا نیست، اما همچنان پدر پسر اوست. این تغییر در زندگی سوفیا و پیمان، فرصتی است برای مواجهه با گذشته و ساختن آیندهای جدید.
با حس حرکت چیزی روی صورتم، بدون اینکه چشم باز کنم، دستم را زیر دماغم میکشم و سرم را روی پشتی مبل واهی را جابهجا میکنم.
صدای خندهی ریزی را کنار گوشم میشنوم و دوباره چیزی زیر دماغم قلقلکم میدهد.
با خستگی لای پلکهای خود را باز میکنم. با دیدن فرزان که ریشهی شالم را در دست دارد و به دماغم نزدیک میکند، خواب از سرم میپرد و گوشهی لبم زاویه میگیرد.
بدون اینکه چشمانم را کامل باز کنم، دستم را دور کمرش میاندازم و او را محکم به خودم میچسبانم.
خندهاش با صدای بلند آزاد میشود و میپرسد: _بیدار بودی؟
سرم را بلند میکنم. صاف مینشینم و موهایش را میبوسم. _بیدار که نبودم، یه بچهی شیطون بیدارم کرد.
خودش را از حصار دستانم آزاد میکند. روی پایم مینشیند و نگاهم میکند. نگاهم از لباس کثیفش میگذرد و به شلوارک خاکیاش میافتد. _من که بیدارت نکردم، موش بود. داشت میرفت تو دماغت.
دستم را روی گردن خشک شدهام میکشم و آرام میخندم. _آره، یه موش خوشمزه که خیلی شبیه تو بود.
گردنم درد گرفته است و این نتیجهی چرت کوتاهم روی مبل است. یادم نیست کی ناهار خوردم و کی به پذیرایی آمدم، اصلا یادم نیست چه شد که خوابم برد، اما یادم هست برای کمک کردن به مادری و عمه خانم دست دست کردم…
نگاهم را بین لیوان چای سرد شدهی روی میز و ساعت دیواری میچرخانم و از فرزان میپرسم: کی اومدی؟
از روی پایم بلند میشود و با دو، به سمت در میرود. همین الان. عمه خانم گفت بیام صدات کنم. گفت که بگم منیر بی بی سی رفت… حالا بیا…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید:
در صورت درخواست حذف رمان از این سایت، میتوانید درخواست خود را ارسال نمایید.