دانلود رمان همخون… قصه دو همخون، قصه یک خواهر و برادر.. قصه ای که در ابتدا کمی تلخ مینماید، اما در پس این تلخی، شیرینی جاودانی همراه است. خواهری فداکار و دلسوز… به مقابله با برادرش که بیش از حد سرکش شده است میرود… در این راه، صدمات زیادی به خودش وارد میکند اما دست نمیکشد، به امید آنکه روزی برادرش را نجات دهد… درگیر عشقی سوزان می شود.. و خیلی از اتفاقات دیگر که همراهش است!
تو مراسم خاکسپاری بیشتر از همه حواسم ب مهنا بود،
مهنا روحیه ی حساسی داشت و طاقت اینجور جاها رو نداشت.
مامانم کلاً عادت داشت همیشه شلوغ بازی در میاورد و گریه می کرد برای همین زیاد نگران اون نبودم ولی مهنا فرق داشت.
کلاً مهنا برام تو خانوادم از همه مهم تر نزدیک تر… دل رحم تر بود..
نمی دونستم اگه اونو نداشتم با خیلی از مشکلاتم چجوری برخورد می کردم…
فکر نمیکنم یه روزی بتونم باهاش بدرفتاری کنم یا برنجونمش نه اینکارو نمیکنم.
همچین حقی رو به خود نمیدم… به هیچ کسم اجازه ی اینکارو نمیدم… هیچکس.
روزا گذشت و گذشت تا اینکه چهلم دایی هم گذشت..
انقدر درگیر بودم که زیاد به افسانه فکر نمی کردم.
یعنی اونم بهم زنگ نزده بود نمی دونم شایدم آگهی فوت دایی رو روی در مغازه دیده بود و نخواسته بود مزاحمم بشه دوس داشتم همدمم باشه درسته!
مهنا برای من همدم بود ولی من به یه همدم دیگه هم مث افسانه نیاز داشتم…
حس می کردم افسانه رو از دست دادم دیگه حسو حال قبل رو نداشتم…
انگار بی حوصله شده بودم. چرا اون روز شمارش رو نگرفتم؟
بعد اینکه افسانه رو دیده بودم و به دلم نشسته بود دیگه با کسی نبودم.
ولی آخرین پیشنهادی که بهم شد برای آشنایی رو قبول کردم و باهاش قرار گذاشتم.
خواستم یکم ازون حالو هوا در بیام. اونم کجا…
همون رستوران همیشگی. همونجا که افسانه رو دیده بودم.
نمی دونم چرا ولی ته دلم هنوز یکم امید داشتم.
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید
دانلود رمان همخون... قصه دو همخون، قصه یک خواهر و برادر.. قصه ای که در ابتدا کمی تلخ مینماید، اما در پس این تلخی، شیرینی جاودانی همراه است. خواهری فداکار و دلسوز… به مقابله با برادرش که بیش از حد سرکش شده است میرود… در این راه، صدمات زیادی به خودش وارد میکند اما دست نمیکشد، به امید آنکه روزی برادرش را نجات دهد… درگیر عشقی سوزان می شود.. و خیلی از اتفاقات دیگر که همراهش است!