رمان آوای نیاز تو داستان دختری است که در حال مواجهه با پارادوکسهای زندگی خود است. او از دور به صحنهای نگاه میکند که در آن مردی که به او دروغ گفته و احساساتش را بازی داده، کنار دیگری نشسته است. این رمان روایت پیچیدهای از عشق، خیانت و دردهای درونی شخصیتهای اصلی خود را به تصویر میکشد و در عین حال خواننده را به سفری احساسی و روانشناختی میبرد.
دانلود رمان آوای نیاز تو…
در این رمان، شخصیت اصلی با دنیایی از احساسات و پارادوکسها روبهرو میشود. او به صحنهای نگاه میکند که مردی که به او دروغ گفته، در کنار دیگری است و تمام احساسات او به بازی گرفته شدهاند. مردی که دیگر برای او هیچگونه معنایی ندارد اما هنوز در دل او جا دارد. این رمان درباره فریب، عشق و تلاش برای یافتن آرامش در میان آشوبهای درونی است.
جاوید دستش را دور دستم حلقه کرده بود و خواستیم از پلهها بالا برویم که دستم را کشید و گفت: «وای، واستا جاوید.»
کلافه نگاهش کردم که دستی تو کیف دستی قرمزش کرد، ماسک مشکی که روش پره پولک مشکی بود، درآورد و زد به صورتش. آخه این مسخرهبازیها چی بود دیگه؟
حسابی کلافم کرده بود و از عمارت تا اینجا هر کار کرده بود، به خاطر حضور آقابزرگ به سازش رقصیده بودم و اگر آقابزرگ کنارمون نبود، سرش یه داد حسابی میزدم!
دستش را دوباره دور بازوم حلقه کرد و بالاخره از پلههای سفید بالا رفتیم و به ورودی رسیدیم!
کارت دعوت را به نگهبان دادم که در بزرگ سفید روبهرویمان را برایمان باز کرد و وارد سالن شدیم!
صدای موزیک لایت به گوش میخورد و خانمی اومد جلو و پالتو ژیلا رو ازش گرفت، اما من بیخیال همهی این تجملات تمام فکر و ذهنم پیش آوا بود؛ انگار عادت کرده بودم به حضورش! مگه قرار نشد رسید خونه بهم زنگ بزنه؟!
تو فکر خودم بودم که ژیلا ضربهای به پهلوم زد و منو متوجه آقابزرگ و اطراف کرد!
آقابزرگی که روبهروی پدر فرزان که نمیدانم کی جلومون سبز شده بود ایستاده بود و به من اشاره میکرد.
اخمام رفت توهم تو و به اجبار دستم را دراز کردم و به پدر فرزان دست دادم و گفتم:
سری تکون داد و گفت:
لبخندی به زور زدم و چیزی نگفتم…
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان مطالعه کنید.
اگر شما نویسنده این رمان هستید و از انتشار آن رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف دهید.
دانلود رمان آوای نیاز تو... چه پارادوکس مضخرفی، من از دور کیک به دست و ناباور شایدم دلشکسته خیره بودم به صحنه رو به روم ولی آدمایی که دورم جمع بودن با شادی دست میزدن و رو به روم مردی بود که کنار ژیلا نشسته بود… مردی که بهم دروغ گفته بود و تمام احساسات من رو به بازی گرفته بود؛ پس اون یه مرد معمولی نبود!