دانلود رمان ستون فقرات شیطان به قلم محدثه فارسی با لینک مستقیم
رمان ستون فقرات شیطان داستان دختری است که در یک دنیای ترسناک گرفتار شده است. او در یک خانه نفرینشده اسیر است و هر لحظه در وحشت به سر میبرد. این دختر از هر چیز کوچک و بزرگ ترس دارد؛ از لالاییهای کودکانه گرفته تا عروسکهای پارچهای. در این دنیای وهمآلود، او ستون فقرات شیطان را میبیند و از زندگیاش ناامید شده است.
داستان با جو وحشتناک و توصیفهای فانتزی و ترسناک خود، شما را درگیر میکند و به دنیای تاریکی میبرد که هر لحظه در آن میتواند اتفاقی شوم رخ دهد. این رمان با پیچیدگیهای روانشناسی شخصیتها و فضاهای هراسانگیز خود، تجربهای متفاوت برای طرفداران ژانر ترسناک و فانتزی است.
رمان داستان یک دختر را روایت میکند که در خانهای نفرینشده اسیر شده و تمام وجودش پر از ترس است. ترس از موجودات شیطانی و فضای وهمآلود خانه او را دچار وحشت کرده است. او از عروسکهای پارچهای و حتی لالاییهای کودکانه میترسد، چون هر لحظه حس میکند که چیزی خطرناک در کمین است.
یکی از لحظات پر تنش این رمان، جایی است که شخصیت اصلی با دلهره به در مشکیرنگی نزدیک میشود و در تلاش است تا به آن وارد شود، اما ناگهان اتفاقات وحشتناکی رخ میدهد که ترس او را چند برابر میکند. این دختر در حالی که از همهچیز وحشت دارد، به دنبال رهایی از این فضای ترسناک است، اما با هر قدمی که برمیدارد، چیزی جدید و وحشتناکتر انتظارش را میکشد.
پشت مبلا و صندلیها رو نگاه کردم. خبری نبود؛ جرات نداشتم به سمت پلههای بالا برم. برای همین بیخیال شدم و دوباره همونجا مشغول گشتن شدم. به سمت پشت راهپله رفتم و چشمم به یه در افتاد؛ یه در مشکیرنگ. به سمتش رفتم و آروم دستگیرهاش رو به سمت پایین کشیدم و بازش کردم. همهجا تاریک بود. داشتم کورکورانه به داخلش نگاه میکردم که یهو، یکی از گردنم آویزون شد و چنان جیغی زدم که خودم هم همراهش جیـغ بنفشی کشیدم.
فشارم افتاده بود و نشستم روی زمین. حنا با خنده دویید سمت مبل و دست گذاشت روش و گفت:
– سوک سوک!
نفسنفس میزدم. بدجوری امروز استرس بهم وارد شده بود؛ بیخیال شدم و سریع بلند شدم و در اتاق رو بستم. مطمئنم الان رنگم مثل گچ شده! نشستم روی مبل و گفتم:
– آفرین عزیزم.
اومد سمتم و گفت:
– حالت خوبه؟
سرم رو تند تند تکون دادم و لبخند زدم.
– آره گلم!
این بچه خیلی عجیب بود. گاهی طوفانی و گاهی ابری و گاهی هم آفتابی! واقعا رفتاراش رو درک نمیکردم. امروز کلی باهام بازی کرد. جوری که به حرفهای صبحش توی اتاقش شک کرده بودم. نزدیک ظهر بود که خسته ولو شد روی مبل و گفت:
– آخ خیلی گرسنمه…
به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود.
– فکر کنم ناهار آماده باشه.
خسته نگاهم کرد و گفت:
– خدمتکار امروز با عبدالله رفته بیرون و تا شبم برنمیگرده! برای همین ناهار نداریم.
متعجب نگاهش کردم. یهو یه چیزی تو مغزم جرقه زد و قلبم از فکرش لرزید. بلند شدم و گفتم:
– چطوره ناهار سفارش بدیم؟ نظرت با پیتزا چیه؟
هراسان نگاهم کرد و گفت:
– میترسم!
آب دهنم رو قورت دادم و نامطمئن گفتم:
– ترس نداره که! مغازهش رو میشناسم، فوقالعادهست. سریع تلفنی که به سبک قدیمی بود رو برداشتم و شماره مغازه میلاد رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد:
– بله، بفرمایید؟
قلبم لرزید و دستپاچه شدم. تو این دو روز، چه دلم براش تنگ شده بود. بالاخره با هر جون کندنی بود حرف زدم:
– سلام آقا میلاد!
یکم سکوت ایجاد شد و یهو صدای ناباورش بلند شد:
– ماحی خانوم؟ شمایید؟ کجایید شما؟ ندیدمتون از دیشب تا حالا!
از اینکه نگرانم بوده خوشحال شدم و بیاختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
– واقعیتش باید ببینمتون و رو در رو بهتون توضیح بدم؛ ولی واسه امروز یه سفارش میخوام.
هول گفت:
– بله، بله! در خدمتم.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراه خود، به دنیایی از رمانهای آنلاین و آفلاین دسترسی پیدا کنید. این اپلیکیشن به شما این امکان را میدهد که هزاران رمان را به صورت همزمان در دسترس داشته باشید و بدون هیچگونه مشکل یا محدودیتی از آنها استفاده کنید. چه در خانه باشید و چه در حال رفتوآمد، همیشه و همهجا به رمانهای دلخواه خود دسترسی خواهید داشت. این اپلیکیشن همچنین شما را از آخرین بهروزرسانیها و رمانهای جدید مطلع میکند.