دانلود رمان غم و عشق….رادا دختری از دیار درد و غم، فرزندی ناخواسته… دختری که در اوج کودکی طعم تنهایی و درد را میچشد و با پدر بزرگ و نامادری پدرش زندگی میکند.
رادا فاقد هر نوع احساس و دوست داشتن است؛ دختری سرد و بیتفاوت، دختری با حسرت کودکی. با ازدواج سارا، خواهر رادا، با پسری به نام بنیامین شایسته، پای رادا ناخواسته به خانوادهی شایسته باز میشود و او آنجا طعم محبت و دوست داشته شدن را میچشد.
با آمدن آوید شایسته، پسر از فرنگ برگشتهی خاندان شایسته، با همهی شایعات و نقطههای مبهم در زندگیاش، تمام معادلات رادا برای آیندهاش یکباره از هم میپاشد و…
خدای من، این چه حرفی است که آوید میزند؟ من جانم را برایش میدهم، آن وقت جانش برایم ارزش نداشته باشد؟
– نمیدانم، به احتمال زیاد یک ماه دیگر… نه نه، یعنی درست سه هفته دیگر تهرانیم، یک هفته زودتر میآییم تا آماده بشویم.
– آهان… باشه… رادا!
– بله؟
– دلم برات تنگ شده، مراقب خودت باش.
با حرف آوید، قند توی دلم آب شد. اگر اون دلش برام تنگ شده، پس نمیفهمید من عاشق چه حسی داشتم. سریع گفتم:
– آوید…
– جانم؟
لبخند پُتویی روی لبم جا خوش کرد. سریع گفتم:
– منم همین طور. خداحافظ.
منتظر جوابش نموندم و سریع قطع کردم. سونیا لبخند مهربونی بهم زد و با بدجنسی گفت:
– قند چند؟
– هان؟
– دارم میگم قند چند؟ مثل اینکه توی این گرونی، قند ارزونه که توی دلت دارن کیلو کیلو قند آب میکنن.
لبخندم بیشتر شد که سونیا با تشر گفت:
– ببند نیشت رو، زشته توی خیابون.
چه خوشم آمده…
ریز خندیدم که سونیا سرش را به اسمون بلند کرد و گفت:
– خدایا هر چی مریضه عاشقه، شفا بده…
با پرویی گفتم:
– الهی آمین…
سونیا با خنده گفت:
– رو تو برم… هی…
بعد سری با افسوس تکون داد و گفت:
– بسوزه پدر عاشقی… دخترم، دخترای قدیم، والا به خدا…
**********
با سونیا و شکرانه مشغول آب دادن گلها بودیم که منیرجون با خنده به ما پیوست و ظرف میوهای که در دستش بود را روی تخته توی حیاط گذاشت و گفت:
– واقعاً خوشحالمون کردی شکرانه… حالا چرا یه دفعه؟
شکرانه لبخند شیرینی به منیرجون زد و کنار او روی تخت نشست، در حالی که پاهاش رو تاب میداد، نفس عمیقی کشید و گفت:
– محمد براش کاری پیش اومد، مجبور شد بره شیراز. منم دیدم برم خونهی مامان اینا، تنهایی چی کار کنم؟ حالا هم که رادا اینجا اومده بود، تصمیم گرفتم بیام اینجا و سورپرایزتون کنم.
منیرجون ظرف میوه رو به سمت شکرانه هل داد و گفت:
– خوب کاری کردی… میوه بخور.
منیرجون رو به من که شلنگ آب دستم بود و گلها رو آب میدادم کرد و گفت:
– مامانت تماس گرفته بود…
لبخند کجی زدم و گفتم:
– نگید که دلش برای من تنگ شده بود؟!
شکرانه و سونیا خندیدند. سونیا گفت:
– نه بابا، مامانت که دلش تنگ نشده بود، سارا دلتنگت بوده.
با این حرف، منیرجونم خندید. شکرانه با تمسخر گفت:
– اوه، حتماً… فکر نکنم اونم عجوزه دلش برای خودشم تنگ بشه…
منیرجون سری با تأسف تکون داد و گفت:
– حالا میذارید من حرف بزنم یا نه؟
سونیا با شیطنت کنار منیرجون نشست و دستش رو دور گردن منیرجون حلقه کرد و گونهشو بوسید و گفت:
– این حرفا چیه عشقم؟ شما بفرمایید…
منیرجون با لبخند سری تکون داد و گفت:
– زنگ زده بود، گلایه و داد و بیداد میکرد که آراد از پیش پدرش اومده و رفته یه جای دیگه کار میکنه و کلاً اخلاقش تغییر کرده. پیگیر که شدن، فهمیدن عاشق دوست تو، همین سونیا خانم شده.
شکرانه با تعجب به ما نگاه کرد و گفت:
– کارتونو ساختید… زنعمو پدر هر دوتون رو جلو چشمتون درمیاره.
با خونسردی گفتم:
– حتماً منتظر چنین روزی میشم…
منیرجون با تأسف سری تکون داد و با تشر گفت:
– رادا…
بعد هم رو به شکرانه ادامه داد:
– کجای کاری دختر؟ زنگ زده بود برای همین میگفت رادا بسمون نبود، حالا دوستشم اضافه شده. مثل اینکه زنگ زدن خونهی سونیا اینا… این خانم خانمام نامردی نکرده و گفته نه…
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید