موضوع: عاشقانه
تعداد صفحات: ۱۲۹۰
رمان “هذیون” نوشته فاطمه سآد، داستانی پر از احساسات پیچیده، درگیریهای درونی و عشق است. در این داستان، شخصیت اصلی با زخمهای عاطفی و جسمی خود دست و پنجه نرم میکند. او از گذشتهای پر از درد رنج میبرد و تلاش میکند تا در دنیای پر از هیجان و درگیریهای احساسی به آرامش برسد. این رمان، در دنیایی پر از جنجالهای درونی و عاشقانههای پیچیده، خواننده را درگیر خود میکند.
ریتم تند و سبک نگارش خاص این رمان، آن را به اثری جذاب برای علاقهمندان به رمانهای عاشقانه و درام تبدیل کرده است. شخصیتها با دلمشغولیها و احساسات عمیق خود در طول داستان، درگیر مسائلی میشوند که در نهایت بر زندگیشان تاثیرگذار خواهد بود.
“آرنجم را به زمین تکیه دادم و با سختی نیمخیز شدم تا بتوانم بنشینم. یقه لباسم را در مشتم فشردم و در حالی که نفسنفس میزدم، سرم را به دیوار تکیه دادم.
ساق دستم تیر میکشید، رد ناخنها روی پوست قرمز و خطخطیاش جا مانده بود. با هر حرکتی که به دستم میدادم، دردی شدید در مچم میپیچید و ریتم نفسهایم را ناخودآگاه تندتر میکرد. اما تمام این دردها در برابر زخمی که در قلبم بود، هیچ به حساب میآمد.
بوی غذای سوخته فضای خانه را پر کرده بود و تلفن بیوقفه زنگ میخورد. اما ذهنم چنان خالی بود که حتی نمیتوانستم دست و پایم را راهنمایی کنم چه کاری باید انجام دهند…”
اگر به دنبال رمانی با داستانی عمیق و پیچیده در موضوعات عاشقانه و احساسی هستید، “هذیون” گزینه مناسبی برای شما خواهد بود. این رمان با شخصیتهای قدرتمند، احساسات پیچیده و داستانی که به تدریج گره میخورد، خواننده را به دنیای درونی شخصیتها برده و در نهایت به یک پایان هیجانانگیز میرسد.
شما در این رمان با شخصیتهایی روبرو میشوید که در مواجهه با مشکلات زندگی و قلبهای زخمی خود به دنبال آرامش و عشق میگردند. داستان به گونهای نوشته شده است که احساسات شما را به چالش کشیده و شما را درگیر دنیای شخصیتی میکند که از دردهای بسیاری عبور کرده است.
اگر دوست دارید که به دنیای درام و عشقهای پنهانی و پیچیده وارد شوید، این رمان میتواند شما را با خود همراه کند.
دانلود رمان هذیون... آرنجم را به زمین تکیه دادم و با سختی نیمخیز شدم تا بتوانم بنشینم. یقه لباسم را در مشتم فشردم و در حالی که نفسنفس میزدم، سرم را به دیوار تکیه دادم.
ساق دستم تیر میکشید، رد ناخنها روی پوست قرمز و خطخطیاش جا مانده بود. با هر حرکتی که به دستم میدادم، دردی شدید در مچم میپیچید و ریتم نفسهایم را ناخودآگاه تندتر میکرد. اما تمام این دردها در برابر زخمی که در قلبم بود، هیچ به حساب میآمد.
بوی غذای سوخته فضای خانه را پر کرده بود و تلفن بیوقفه زنگ میخورد. اما ذهنم چنان خالی بود که حتی نمیتوانستم دست و پایم را راهنمایی کنم چه کاری باید انجام دهند...