رمان هبه داستان دختری به نام هبه است که برای نجات جان برادرش مجبور به پذیرش قراردادی میشود که تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار میدهد. او به زندگی با امیر حسامی وارد میشود، کسی که قصد دارد او را آزار دهد. این داستان حول محور این شرایط پیچیده و تغییرات در زندگی هبه میچرخد و ماجرای عشق، مقاومت، و تلاش برای پیدا کردن راهی برای رهایی را به تصویر میکشد.
دانلود رمان هبه…
هبه دختری است که به دلیل نجات جان برادرش مجبور به پذیرش قراردادی میشود. اما این قرارداد به قیمت تمام زندگیاش تمام میشود و او به زندگی با امیر حسامی وارد میشود. امیر حسامی فردی است که قصد دارد هبه را آزار دهد. این رمان روایتگر کشمکشهای هبه در برابر تهدیدات و دردهایی است که در این رابطه با امیر حسامی متحمل میشود.
تمام طول مسیر برگشت، هبه خواب بود. امیر حسام بیحوصله نگاهش کرد، پخش را روشن کرد که خودش هم خوابش نگیرد.
هبه با کش و قوسی که به تنش داد، چشم باز کرد: «کجاییم؟»
- «یه نیم ساعت دیگه میرسیم. بخواب تو!»
هبه خمیازه کشید: «نه گرسنه شدم. خوابم نمیاد دیگه.»
امیر حسام به پشت سرش اشاره کرد: «از کلوچهها در بیار بخور.»
هبه لبخند زد: «نه دلم غذا میخواد، به قول شما پلو.»
امیر حسام اخم کرد: «بدم میاد میگی شما از ضمایر مفرد استفاده کن برای من.»
پخش را کم کرد، شماره گرفت و منتظر شد تا امیر رضا جواب داد: «جانم حسام؟»
- «امیر رضا، میگم یه ربع دیگه میرسیم، شما برید ویلا، من برم غذا بگیرم.»
امیر رضا حرف امیر حسام را برای اسما و حاج احمد بازگو کرد.
- «باشه داداش، میخوای وایسم یه جا هبه رو ببریم با خودمون تا تو بیای!»
امیر حسام نگاهش را به هبه دوخت که چشم بسته بود و سرش را ریتمیک با آهنگ تکان میداد.
- «نه با خودم میمونه فقط زنگ زدم ببینم چی بگیرم.»
هبه زیر لب زمزمه کرد: «اکبر جوجه با زیتون پرورده.»
امیر حسام خندهاش گرفت.
- «امیر رضا، اکبر جوجه میخوام بگیرم، گفتم در جریان باشی.»
- «باشه داداش، دمت گرم.»
امیر حسام گوشی را قطع کرد. نوک سر انگشتانش را آرام لمس کرد: «خیلی گرسنهای!»
هبه ترسید و دستش را عقب کشید: «نترس، حواسم نبود دستتو لمس کردم.»
هبه سرش را به علامت دانستن تکان داد: «حواسم پرت بود یه لحظه، جا خوردم…»
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان مطالعه کنید.
اگر شما نویسنده این رمان هستید و از انتشار آن رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف دهید.