رمان مدوسا داستانی پیچیده و احساسی از زندگی و دنیای درونی شخصیتهای آن است. در این داستان، با شخصیتهایی مواجه میشویم که در دل طوفانهای عاطفی و روانی، در جستجوی آرامش و حقیقت هستند. نثر داستان زیبا و پر از احساس است و فضای داستان به گونهای است که خواننده را به دنیای شخصیتها میبرد. در این رمان، دنیای عاشقانهای در دل یک زندگی پر از چالشهای درونی و بیرونی شکل میگیرد که باعث میشود خواننده با شخصیتها احساس همذاتپنداری کند.
دانلود رمان مدوسا…
داستان از زبان شخصیت “موژان” روایت میشود که در خانهای تاریک ایستاده و منتظر بازگشت عمران از بدرقهی پدرام است. بغضی در گلویش است و در درون خود احساس ناامیدی و سردرگمی میکند. صداهای اطرافش، از جمله خندههای عمران و پدرام، او را در میان احساسات پیچیدهاش غرق کرده است. فضای داستان پر از باران و طوفانهای درونی است که شخصیتها را درگیر خود میکند.
موژان در تلاش است تا احساسات خود را در برابر عمران، پدرام و گل آرا کنترل کند. در میان این چالشها، کشمکشها و تمایلهای عاطفی او با دنیای اطرافش در تضاد است. در این داستان، لحظات عاشقانه به زیبایی به تصویر کشیده شده است و در کنار آن، شخصیتها در مواجهه با بحرانهای درونی و عاطفی خود دست و پنجه نرم میکنند.
“موژان” گوش به صدای در خانه میان اتاق تاریک ایستاده و با نگاهی رو به بالا منتظر بودم تا عمران بعد از بدرقه ی پدرام برگردد.
بغض داشتم. اشک پشت پلکم بیتابی میکرد و سرم را برای مهار جاذبه بالا گرفته و پلکهایش را بسته بودم.
لبریز کردن عمران؟ بیشتر از این نمیخواستم!
عمران و پدرام و گل آرا یک ضلع باغچه را با گلهایی که میکاشتند، پر کرده و رسیده بودند به ضلع آخر.
صدای خندههایشان نمیبرید. پدرام تمام مدت پچپچ میکرد و عمران…
صدای خندههایش که ناگهان بلند میشدند و میرسیدند به گوش و دلم هوایم را تازهتر میکردند.
با همه اینها نشسته بودم روی یکی از پلههای ایوان و از بین شمشادها نگاهشان میکردم و یادم میافتاد، که همیشه شخص سومی هم بینشان بود که کمتر از دوتای دیگر میخندید اما… حال سه نفره بودنشان بهتر بود.
پدرام در حالی که دستهایش را با هم میتکاند از عمران و گل آرا که مشغول آبیاری باغچه بودند، جدا شد و به طرفم آمد.
قدمهای کوتاه و نگاهی که هدفش من بودم و فکری مشغول…
برایش لبخند زدم؛ از آن سختها. روی پلهای که نشسته بودم کمی کنار کشیدم و پدرام نشست.
کف دستش را با خراش کوچکی که جای آن قرمز شده بود نشانم داد و گفت: این رد وحشی بازیهای داداشته.
لبخندم هنوز هم بود. آهم را بی آنکه به لبخندم برخورد کند، کشیدم…
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را همزمان مطالعه کنید.
اگر شما نویسنده این رمان هستید و از انتشار آن رضایت ندارید، میتوانید درخواست حذف دهید.