رمان قاموس داستانی عاشقانه و پر از پیچیدگیهای روابط انسانی است. شخصیت اصلی داستان، آتاش، پسری از خانوادهای مذهبی است که در دوران دانشجویی عاشق دختری به نام دریا میشود. دریا از یک خانواده آزادیخواه است و این تفاوتها در فرهنگ و عقایدشان باعث به وجود آمدن مشکلات و فاصلههای زیادی بین آنها میشود. پس از یک حادثه تلخ که برادرزاده آتاش را درگیر میکند و اتفاقاتی که برای او و عشقش میافتد، این دو از هم جدا میشوند و هرکدام به راه خود ادامه میدهند. آتاش به عنوان معلم در یک روستا مشغول به کار میشود و دریا پس از ازدواج و طلاق با سختیهای زندگی دست و پنجه نرم میکند.
آتاش و دریا در دوران دانشگاه عاشق یکدیگر میشوند، اما اختلافات خانوادگی و فشارهایی که از سوی پدر آتاش به آنها وارد میشود، باعث جدایی آنها میشود. پس از یک حادثه تلخ که جان عزیزانشان را میگیرد، دریا از آتاش دور میشود و آتاش نیز از ترس روبرو شدن با حقیقت، دریا را از خود میراند. حالا چند سال از آن زمان گذشته است و دریا ازدواج کرده و طلاق گرفته و آتاش هم به عنوان معلم در یک روستا مشغول به کار است. اما این دو هنوز نتواستهاند یکدیگر را فراموش کنند و گذشت زمان تنها به پیچیدهتر شدن احساساتشان انجامیده است.
“با دیدن ساختمان مدرسه، ماشین را متوقف کردم. زمین گِلی بود و رانندگی در این وضعیت سخت. با این حال، فاصله آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم با این وضع زمینها پیاده طی کنم. کلاه بارانیام را روی سرم کشیدم و از ماشین پیاده شدم. نیمبوتهایم مانع سر خوردنم روی گِلها میشدند و اجازه میدادند گامهای کوتاه اما محکمی بردارم.
ساختمان مدرسه خلوت بود و ظاهراً بچهها سر کلاس بودند. گلنار گفته بود اینجا فقط یک کلاس درس وجود دارد که تمام مقاطع ابتدایی با هم در آن مینشینند. تنها درِ کلاس هم با رنگ آبی تازهاش، که مشخصاً بهتازگی رنگآمیزی شده بود، نشان میداد درست آمدهام.
البته، اگر این نشانه را از جانب گلنار دریافت نمیکردم هم میتوانستم حدس بزنم او در همین کلاس است. صدای او هنگام املا گفتن به بچهها شنیده میشد و با هر کلمهای که میگفت، گویی به گذشتهام کشیده میشدم. مشتم را دوبار باز و بسته کردم و تکیه زده به دیوار کلاس، به گلهای چسبیده به بوتهایم زل زدم تا این لحظهها بگذرند.
نمیدانم چقدر گذشت که در باز شد و بچهها یکییکی با خنده از آن اتاق کوچک خارج شدند. نگاهشان برای لحظهای رفتنشان را کند میکرد، اما بعد بیاهمیت از کنارم میگذشتند. وقتی مطمئن شدم دیگر کسی قرار نیست از کلاس خارج شود، چرخیدم و در چهارچوب در ایستادم.
او پشت یک میز فلزی نشسته بود و با عینک فریم مشکی، دفترهای جلویش را با دقت نگاه میکرد. متوجه حضورم نشده بود و با اخمی غرق در کارش بود، اما من خوب نگاهش کردم… چشمهایم ابری شده بودند.”
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراه، هزاران رمان آنلاین و آفلاین را به صورت رایگان مطالعه کنید و از جدیدترین آثار لذت ببرید.
چنانچه نویسنده این اثر، زهرا ارجمندنیا، از انتشار این رمان در سایت نودهشتیا رضایت ندارد، لطفاً درخواست خود را از طریق فرم تماس با ما ارسال فرمایید.