دانلود رمان ایاز و ماه... گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آیندهات را بکوبد و از نو با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمشتپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمیشناسم… صدای بم و پرنفوذ دکتر شانههایم را بالا پراند.
- اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود.
سرم را تکان دادم.
- اون پسره که باهات اومده…
بیاراده و برنامهریزیشده گفتم:
- شوهرمه…
پوزخندی روی لبهای درشتش نشست. عینک را از چشم برداشت و روی میز گذاشت:
- شوهرته و حلقه دستت نیست