
سپهراد؛ ساک مسافرتی مشکیمو برداشتمو همراه هانی راه افتادم. واقعا خسته شده بودم و دلم خواب می خواست. با بیخیالی گفتم: هانی به مرگ تو نرسیده ب خونه خواب هفت پادشاه رو میبینم! با خنده گفت: با این استقبال شور انگیز عمرا تا اخرشب وقت خواب داشته باشی. چه جمعیتی! ماشالله…. سر چرخوندم: کو؟؟ به پایین اشاره کرد: اوناهاشن. مگه اونا خانوادت نیستن؟؟ راست میگفت. کل اعضای خانوادم با عمه و عمو و خاله با بچه هاشون. اونقد از دیدنشون به وجد اومده بودم که همه ی خستگیم در رفت.









